زن ایرونی زن ایرونی شوهرم گفت بهتره بریم تهران چون برای کارش مجبور بودیم هی بیام تهران و برگردیم هزینه بلیط هواپیما و هتل خیلی زیاد بود (فامیل هامون خیلی با معرفتن ما هم میرفتیم هتل) منم که دکترم تهران بود در عرض یک روز خونه پیدا کردیم الان اومدیم تهران نزدیک یک ماهه اما هنوز نتونستم لوازمم رو جابجا کنم هنوز کارتونا وسط خونس اخه با این شکم و دست تنها سخته مامانم طبق معمول برا من نمیتونه وقت بذاره دیگه برام عادی شده دیگه اصلا ازشون انتظاری ندارم خودمو شوهرمو بچه هام..فقط همین من فقط همینارو دارم هفته ی بیستو یکم بارداریمو میگذرونم پسرم لگد های محکمی میزنه میتونم ببینم وقتی بهم لگد میزنه خیلی حس خوبی دارم همه چیز برام یه رنگ دیگه پیدا میکنه تموم تمرکزم میره رو حرکتاش پسر بزرگم :)) دیگه شده پسر ارشد :)) رفته خونه مادر بزرگش تا با اونا باشه همون شب دوباره بهم اصرار کرد برم دنبالش اما نرفتم سه روزه اونجاس دلم نمیخواد بره وقتی میره منم خیلی اذیت میشم همش یاد اون روزایی میفتم که باید بهشون اصرار میکردم که بذارن یه لحظه پسرمو ببینم پسرم بهم اس ام اس داده که بیا دنبالم هم ازر خودش بدم میاد هم از خانوادش این طفلکی هم گیر کرده..خودش اصرار کرد ببرمش اخه حوصلش سر میرفت تمام ذهنیتم اینه که طوری رفتار کنم و پسرامو تربیت کنم که جونشون برای هم در بره بشن حامی هم دعا کنید که بتونم
ادامه دارد.....
نظرات شما عزیزان:
برات دعا ميكنم ، اميدوارم بتوني رنگ زندگي رو ببيني
|
||
|