زن ایرونی زن ایرونی مادر بزرگم تحویلم گرفت اما بقیه زیاد نه دوتا عموی مجرد داشتم و یه عمه مجرد یکی از عموهام و عمه ام دانشجو بودن منم که میرفتم سوم راهنمایی.دیگه مدرسه ها کم کم داشت باز میشد اسممو نوشتم و رفتم مدرسه خونه مادر بزرگم حق نداشتم اسم مادرمو بیارم وخودش هم جلوی فامیل یک سره از مادرم بد میگفت و من روحیم داغون میشد پدرم هم که اصلا نبود حتی یه زنگ نمیزد که باهام حرف بزنه تو مدرسه اوقات خوشیو داشتم دوستای خوبی داشتم باهاشون دردودل میکردم خب شیطونیم میکردم سر کلاس خوب به درس گوش میدادم با علاقه تمام ؛آخه تو خونه نمیشد درس خوند من هروقت عمم امتحان داشت همه کارارو میکردم اما موقع امتحان من...... تا کتابو باز میکردم یکی یه چیزی لازم داشت مادر بزرگم به عمم میگفت برو چایی بریز میگفت مگه فقط من تو این خونه ام؟ بعد از غذا هم که میرفت دستشویی من سفره رو جمع میکردم ظرفهارو میشستم چای و میوه می آوردم سری دوم چای رو هم میاوردم بعد عمم میومد آخه عموهام هم که میومدن با خانوادشون تعداد زیاد میشد من خسته میشدم آخر یه روز مادر بزگم به عمم گفت چرا تا غذا میخوری ریدنت میگیره خداییش حال کردم حالا از اینا بگذریم یه روز بابام صبح زود زنگید منم داشتم آماده میشدم برم مدرسه با عموم حرف میزد اومد قطع کنه گوشیو قاپیدم گفت زن گرفتم........... گفتم مبارک باشه واسه گفتن این فقط زنگیدی؟ خیلی ازش دلخور بودم گفت میام چند وقت دیگه عید اومد 6 ماه بعد از بردن من به اونجا گیر دادم که منو ببره پارک آخه اونجا هیج جا نمیرفتیم میخواستیم بریم شهر بازی که تعطیل بود گفت بریم خونه مادر بزرگت؟خانواده مادرم منم از خوشحالی بال در آوردم گفتم اونجا از مادرم خبری میگیرم آخه مادرم خونشو عوض کرده بود به دوستش هم که زنگیدم گفت شوهرش نمیخواد تو بهش بزنگی و من کلی غصه خورده بودم رفتیم اونجا دیدم حال و هوای کوچه چه عجیبه اومدم از در برم تو دیدم روی یه پرچم سیاه زده با نهایت تاثر و تاسف در گذشت ناگهانی.................. آه خدای من.............. پدر بزرگم ....................... پدر بزرگم فوت کرده بود شوکه شدم از حال رفتم دختر خاله ها و خاله ها حالمو جا آوردن مادرم اونجا بود اما یارای حرف زدن باهاشو نداشتم خالم از پدرم خواست که تا فردا اونجا باشم تا مراسم هفتم قبول کرد همش تو خودم بودم فرداش داشتیم با اتوبوس از مراسم برمیگشتیم همش تو فکر بودم مادرمو میدیدم که بیخیال از غمهای درونم نشسته با دیگران گپ میزنه افسرده بودم حال خوبی نداشتم وسط راه با پدرم پیاده شدیم نتونستم از هیچکس خداحافظی کنم همونطور غمگین رفتم........................... بدون اینکه حتی به مادرم نگاه کنم..... چند وقت بعد پدرم با زنش و خواهر زنش اومدن تهران زنش برای تربت بود روستاهای مشهد دختر بود اما معلوم بود بالای 30 ساله خودش میگفت 25 سالشه جاتون خالیبه قدری لهجه داشتن که ما نمیفهمیدیم چی میگن من که الکی سر تکون میدادم با خودم گفتم حتی اگه فحش بده من دارم تایید میکنم بهم گفت میبرمت پیش خودم خودم میشم مامانت با هم زندگی میکنیم منم خوشحال که بعد از تعطیلات میرم اونجا یه بار داشتم روزنامه میخوندم عمم گفت بیا دیوارو تمیز کن گفتم بذار اینو بخونم میام عموم دعوام کرد گفت مفت میخوره راست راست راه میره هیچکار نمیکنه ننه باباش دارن عشق و حال میکنن اینو انداختن سر ما اما من که دائم در حال بشورو بساب بودم باید کوزت شماره دو رو از روی من میساختن مدرسه ها تموم شد من تمام معدل هر دو ترم شدم 19... عمم گفت دیگه برو پیش بابات پدر بزرگم هم تایید کرد مادر بزرگم میگفت نه عمم میگفت اونجا باباش هست بهتره نمیدونم چرا ازم خوشش نمیومد؟شاید چون مادر بزرگم دوسم داشت هنوز هم که هنوزه حس مسکنم اصن از من خوشش نمیاد بالاخره ما من و مادر بزرگم و عمم راهی مشهد شدیم خونه پدر و نامادریم ادامه دارد................. نظرات شما عزیزان:
سلام
داستان زیبایی بود. .......................... به روزم پاسخ:زیبا بود؟شاید اما برای من زجر آور بود و هست و میماند...............
|
||
|