زن ایرونی زن ایرونی دیگه کم کم داشتم بزرگ میشدم اما هرچی بزرگتر میشدم بیشتر به این نتیجه میرسیدم که من توی اون خونه مثل یه موجود اضافه هستم باهام خوب برخورد نمیشد از همه طرف رگبار بهمم میبستن خواهرم به همه میگفت این دختر عمومه هر وقت میخواستن برن بیرون مادرم و خواهرو برادرم میرفتن و منو تو خونه میذاشتن خیلی تنها بودم سه تا عروسک داشتم که خیلی دوسشون داشتم باهاشون سر گرم بودم اما اینا برام کم بود دلم محبت میخواست توجه میخواستم یه عالمه سنگ جمع کردم با اونا هم دوست شدم یه موجود خیالی هم داشتم بهش میگفتم عمو فضایی همش باهام بود دیگه تنها نبودم......... کلاس اول راهنمایی بودم بابام میخواست منو بده به یه خانواده دیگه داییم نذاشت نه اینکه فکر کنید که خانوادم فقیر بودن نه ما یه خونواده معمولی بودیم خلاصه خیلی روزای بدی بود سنم کم بود وقتی بابام بهم گفت همه جا سیاه شد واقعا هیچ چیز نمیدیدم تا چند دقیقه مات زده بودم نفهمیدم چی شد اما با گریه مامان به خودم اومدم (حتی اگه الکی گفته باشه تو سن من حرف سنگینی بود .اگه شوخی بود چرا مامان گریه کرد؟) یه روز عروسکامو سنگامو با خودم بردم مدرسه بابام به مدیرمون زنگ زدوگفت اونا ازم گرفتن همشونو از مدیرم متنفرم چون دادش به اون دختر عوضیش خواهرم سوم راهنمایی بود همون موقع به قول معروف عاشق شد و ازدواج کرد بعد از عقد خواهرم مامان و بابام بدتر شد رابطشون شوهر خواهرم به بابام یه چیزای بدی گفت در مورد مادرم و اونا از هم طلاق گرفتن.................... ادامه دارد...
نظرات شما عزیزان: عجب !!! هما
ساعت23:43---17 مرداد 1391
خدا باعث و بانيشو ..........چي بگم...............
|
||
|